سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرگرمی و داستان
در وبلاگم داستان های عبرت انگیز میگذارم تا جوان ها را ازعاقبت کارها اگاه سازم امیدوارم خوشتون بیاید 

لامبورگینی ماشین


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/10/29 ] [ 5:31 عصر ] [ سجاد ] [ نظرات () ]

2 تا نی‌نی پیش هم خوابیده بودن، پسره از دختره پرسید تو دختری یا پسر، دختره گفت نمیدونم، پسره گفت: پس بزار ببینم، رفت زیر پتو و اومد بیرون، گفت تو دختری. دختره گفت از کجا فهمیدی، پسره گفت آخه جورابات صورتیه ...

شباهت ترک ها و اسپرم چیه؟ تو هردوتاشون از هر چند میلیون یکیش آدم در میاد!

پسره تو مترو سینه دختره رو میگیره میگه ببخشید سو تفاهم شد، لره میگه دروغ میگه اگه سو تفاهم بود چرا تخمای منو نگرفت

 

ترکه میخواسته دور کمرشو اندازه بگیره، یه خطکش میکنه تو کونش ضربدر 3.14 میکنه

دختره با مامانش رفته بودن لب ساحل دختره به مادرش میگه مامان اون مرده چی گذاشته تو شورتش مامانش میگه پولاشو گذاشته عزیزم دختره میگه چه جالب چون هر چی بهت بیشتر نگا میکنه پولدار تر میشه 

 

یه روز یه رشتی به پسرش می گه : گوش کن باباجون . این قدر دختر بازی نکن . یه وقت ایدز می گیری . اگه تو ایدز بگیری کلفتمون هم ایدز می گیره . اگه اون ایدز بگیره منم ایدز می گیرم اگه من ایدز بگیرم مادرتم می گیره . اگه مادرت ایدز بگیره همه شهر ایدز می گیرن

پسره رشتیه میره توی یه محل دیگه دختر بازی جلوشو میگیرن میگن اومدی دختر بازی ؟؟ میگه من ؟ من؟ من خودم کونیم !!!

یه اصفهانی راننده تاکسی بوده. یه روز یه زن لخت میاد میشینه توی تاکسی. اصفهانی هی بر میگرده عقب به زنه نگاه میکنه. زنه میگه مگه تو عمرت زن لخت ندیدی؟ اصفهانی میگه چرا دیدم فقط می خوام ببینم کرایه رو کجات گذاشتی؟

یه روزبه رشتییه میگن چرادوتازن گرفتی میگه یه وقت دیدی مهمون اومد
 


[ جمعه 91/10/29 ] [ 7:3 عصر ] [ سجاد ] [ نظرات () ]

دزد میره خونه رشتیه میگه:یا زنتو بده یا میکشمت.رشتیه زنشو میده دزد میگه هاهاها...تفنگم الکی بود.رشتیه میگه هاهاها....اونهم ابجیم بود.

ترکه توماشینش بنزین سوپر می ریزه
تا یه هفته دستییه ماشینش نمی خوابه!!!

توصیه دخترانه : اگه یه موقع مورد حمله یک پسر قرار گرفتی شلوار اونو بکش پایین دامن خودتو بده بالا ! فکر بد نکن! آخه اینجوری تو میتونی بدوی ولی اون نمیتونه

به بنیامین می گن : چطوری خودت رو ارضا می کنی ؟ میگه : چشمامو رو هم می ذارموووووووووو / تو رو به یادم می یارمووووووو.....

پوزخند


[ جمعه 91/10/29 ] [ 6:46 عصر ] [ سجاد ] [ نظرات () ]
می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند،
 
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند.

سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید
 
و جارو می‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌کشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
 
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
 
مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.


 روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد.

کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
 
با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز کنم.
 
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ کثیف‌ باشد..

 
مرد بیچاره‌ با این‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
 
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فکر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.

 
 ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی به‌ او نزدیک‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر که‌ آمد سلام‌ کرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌کنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌کنم.
 
آخر شنیده‌ام‌ که‌ اگر کسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ که‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر ارزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو که‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر کاری‌ را که‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاری‌ را که‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد کرد و گفت:
 
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو کن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ کرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
 
 در یک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
 
 مرد که‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید که‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
 
چند لحظه‌ای‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ کند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
 
به‌ پارو نگاه‌ کرد و دید که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ که‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ کند.

 

از آن‌ به ‌بعد به‌ ادم‌ ساده‌ لوحی‌ که‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ کند،
 
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
 
می‌گویند بیلش‌ را پارو کرده‌ است.

 


[ جمعه 91/10/29 ] [ 6:33 عصر ] [ سجاد ] [ نظرات () ]

پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .جاهد گفت:
به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگیکرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند . نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی راز های مرا هم فاش می کنی .


[ جمعه 91/10/29 ] [ 6:31 عصر ] [ سجاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

عاشق طرفدارام هستم
موضوعات وب


تعبیر خواب آنلاین


لینک های ویژه

جستجوگر

امارگیر حرفه ای سایت

آرشیو مطالب
 welcome
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 20023

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس

..::Tafrih2Web::..